جرقه مامان و باباجرقه مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

Before you were conceived I wanted you...

سونوی هفته 27

چهارشنبه توی هفته ی 27 + 2 روز هم نوبت سونو داشتم هم دکتر و هم خوشگلیزاسیون صبح رفتیم سونو، خاله صفورا هم باهامون بود ازشون پرسیدیم و اجازه دادن که صفورا هم با منو همسرچه بیاد تو خانم دکتر خودکار بازم اطلاعات اولیه رو ازم پرسیدن و گفتن بخوابم که سونو شم و به صفورا و همسرچه هم گفت که صندلیاشونو ببرن روبروی مانیتور خودش بعدشم سونو کردن و خدارو هزاران مرتبه شکر همه چی اوکی بود و بازم کاملا توضیح دادن ایشون که مثلا: مثانه مایع داره یعنی کلیه ها داره خوب کار میکنه  معده گاز داره یعنی داره درست کار انجام میده و ریه و کبد و قلب و ... خدایا شکررررت بعدم تموم اندازه های سر و دست و پا و مایع و ابعاد رحم و ... زدن و...
1 مرداد 1393

اولین خریدای سیسمونی

یه تعطیلات قبل عید فطر رفتیم رشت و با اصرار خاله های نی نی چه که دوست داشتن موقع خرید باهامون باشن - اما ممکن بود زودتر از 11 12 مرداد نتونن بیان پیشمون- پنج شنبه و جمعه  26 و 27 تیرماه رفتیم و از نهنگ آبی تو رشت یه سری خریدای نی نی چه رو انجام دادیم شروع خریدا از رشت عزیزم شد دو روز بعد از برگشتنمون آزمایشات قند و تکمیلی ای رو که آقای دکتر نوشته بودن انجام دادم و سونو هم صبح همون روز ویزیت نوبت گرفتم. تا ببریم و انشالله که خوب باشن ...
31 تير 1393

هفته 23

هفته ی 23 + 2 روز ( :) ) رفتیم ویزیت بعدی دکتر ، معاینه شدم و بازم صدای قلب خوشگلتو شنیدمو دلم آروووم شددد، ماشالله مامان چقدر شیطون شدی بس که تکون خوردی تازه دقیقا همونجایی که آقای دکتر گوشی رو گذاشته بود داشتی ضربه میزدی کلی گشت تا قلبتو یافتیم موقع معاینه هم ازم پرسیدن که اسم انتخاب کردی براش؟ گفتم هنوز نه، گفت اشکال نداره و هر وقت انتخاب کردی با اسمش صداش کن آزمایش قند نوشتن و یه سونوی سن و سلامت که باید بین هفته 24 تا 28 بدم و ویزیت بعدی که همون 4 هفته بعده ببرمو نشون بدم گفتن دیگه سونو ندارم تا اون آخراش چه بد مامان!! دلمون برات تنگ میشهههه ...
4 تير 1393

هفته 22

خداروشکر خوب شدم و فقط وقتی زیاد حرف میزنم صدام دورگه میشه :)))) آقای دکتر فرمودن داروها همه بی ضرر بوده و فقط شربته ست که اونم ثابت نشده و بی ضرر تلقی میشه و نترسم ، گفت استرسِ بدتره :)))) سرِ بازی های جام جهانی سعی کردم استرس نگیرم و احساس نشون ندم کلا، اما سر هر گل، و جیغ و ویغ اطرافیان یه لگد نوش جون کردم :))))) پسرچه هیجانش بیشتر بود :))) مادر اینو به من کشیدی؟ ؛) آخه همسرچه خیلی خوب و شیک بازیا رو میبینه و احساس نشون میده برعکس من که ... :دی همسرچه فدای اون نمناک شدن چشااااات :-* ♥
1 تير 1393

--

کلا همیشه بدنت مقاوم باشه، هیچ وقت سرما نخوری و البته گاهی بخاطر همین سرمانخوردگی بترسی!! (آخه میگن سرماخوردگی چیز خوبیست!!) ولی هر 2 3 سال یه باری که سرما میخوری بترکون مریض میشی و میفتی و ... و عدل (!) اون سرماخوردگی الان درست توی 20 مین هفته ی بارداریت ( و برای دومین بار تو یه سال!! ) کااااااملا بدون دلیل برات اتفاق میفته و فقط به این فکر میکنی که این سرفه های خبیث به بلور تو دلت آسیب نرسونه :((( خدایا جرقه مو به تو سپردم 25 خرداده صدام باز شده و سرفه نمیکنم اماااا هنوز گلوم متورمه و گوش چپم مثل گرفتگی تو جاده ی کوهستانی بسته س!! دوباره رفتم پیش همون آقای دکتر با حوصله و ایشون باز با آرامش فرمودن که باید کلر فنیرامین رو باز...
26 خرداد 1393

شمال و خوشگذرونی .Vs مریضیِ کوفتی

صبح دوشنبه 12 خرداد رفتیم دکتر عمومی! کمی گلوم درد میکرد و از فردا هم راهی شمال بودیم (ویلای دختردایی همسرچه ) واسه همون گفتم پیشگیری کنم!! معاینه کرد و گفت چیزی نیست فقط کمی قرمزه اما بهم دیفن هیدرامین و استامینوفن داد هر 8 ساعت یه بار و گفت اگه دیدی بیشتر شد آموکسی سیلین هم بخور :/ فرداش رفتیم شمال و با اینکه خودم رو به 3 بار قرقره ی آب ولرم و نمک و خوردن آب جوش و عسل و لیمو ترش، و شیر داغ و عسل و ... بستم اما گلوم بدتر و بدتر شد طوریکه 5 ش شب صدام کلا قطع شد و در نمیومد!! :(( و تک سرفه ها شروع شد، همونجا دوستان زنگ زدن به دکترای فامیل و اموکسی رو شروع کردم اما با اینکه بعد از اومدن هم دوبار دکتر رفتم کلا اون شبارو نتونستم بخوابم و ه...
22 خرداد 1393

اولین تکون جرقه م :-*

همیشه شنیده بودم که اولین تکونای نی نی رو مامانا حس میکنن و تو هفته های بعد که محکمتر میشه باباها هم میتونن حسش کنن. دیشب اولین شب شروع هفته 20 بود (12 خرداد)، همسرچه دستش رو گذاشته بود زیر دلم و داشت با جرقه صحبت میکرد که داریم میریم مسافرت باید هوای منو داشته باشه و اذیتم نکنه و ... و ... که یهو زیردلم درست همونجایی که دست همسرچه بود دو سه تا ضربه ی خفیف یه چیزی تو مایه های ترکیدن حباب زیر پوست! حس کردیم و یهو هردو بهم نگاه کردیممم، وایییی که خیلی عاااالی بود، اولین تکوناتو با همدیگه حس کردیم ماماااانم جرقه جونم در اینکه بهترین بابای دنیا رو داری هیچ شکی نیست اما مادرم یکم به حس حسادت من هم فکر کن گلم البته ممنووووو...
13 خرداد 1393