دنیا اومدن رادوین
بطور خلاصه میشه این که:
طبق برنامه ریزی باید 21 مهر زایمان میکردم مامان و خاله صفورا هم واسه یکشنبه شب بلیط داشتن که بیان تهران، قرار بود 4 ش شب هم بچه ها با بابا بیان پیشمون و جمعه برگردن
جمعه شب 18 مهر من درد داشتم و چون تا اونموقع درد اینطوری نداشتم و انقباض رو هم دکتر بهم گفته بود چطوریه و خودم هم زیاااد راجع بهش خونده بودم، تایم گرفتم و دیدم بله هر نیم ساعت یکبار درد 20 30 ثانیه ای دارم و انقباضه و غ قابل تحمل!
زنگ زدم به بیمارستان آبان و گفتن که برو همون ساوه چک شو و اگه انقباض بود سریع حرکت کن و بیا
ما هم همینکارو کردیم، ساعت حدودای 2 صبح بود، تو ماشین زنگ زدم به مامانم (که البته همسرچه و مامانش معتقد بودن که بنده خدا رو زابراه نکنم اما نمیشد که) حدسم درست بود و مامای بیمارستان ساوه تایید کرد و گفت هرچه سریعتر ساکتو جمع کنو برو
ساعت نزدیکای 3 بود و منم چون قبلا ساکم رو کامل بسته بودم ، با اینکه تاکید کرد حموم هم نرم! اما رفتیم! مامانم دوباره زنگ زد که هول نکنیا 6 7 ساعت تایم داری :) اما من ریلکس بودم و با اینکه داشت تموم حساب کتابام به هم میریخت اما خوشحال بودم! پسرچه داشت خودش روز دنیا اومدنش رو تعیین میکرد و باز هم عددشو دوووست داشتم؛
پررو پررو هم بعد از آماده شدن با همسرچه چندتا عکس تو اتاق نی نی چه انداختیم و آخرین دوتایی بودنمون رو تقدیر! کردیمو،
ساعت 3 و 33 دقیقه از ساوه حرکت کردیم به سمت بیمارستان آبان، دیگه تو راه دردام به حدودای هر 10 مین یه بار رسیده بود!
ساعت 5 و 7 8 دقیقه بود که رسیدیم بیمارستان و اونجا هم معاینه شدمو سریعا زنگ زدن به دکترم و گزارش معاینات رو دادن و ایشون هم گفتن که هرچه سریعتر منو آماده کنن واسه اتاق عمل و خودشون هم سریعا اومدن
ساعت حدود 6 رفتم اتاق عمل و کادر بیهوشی اومدن و بی حسی گرفتمو (اصلا جای آمپول رو حس نکردم) و آروم خوابوندنم و منتظر که بی حس شم، خلاصه ش این که هر چی موندیم پاهام نه سنگین شد نه گرم نه به گز گز افتاد! و تو فیلمِ رادوین من در حال چک و چونه زدنم که من بی حس نشدما جراحیم نکنین(!) بنده خدا میگفت خانوم مگه ما سلاخیم :دی
خلاصه بیهوشی رو گذاشتن و من با تموم وجود نفس میکشیدم که سریع بیهوش شم و نکنه درد رو حس کنم!!! :)))
یهو چشام گرم شد و ...
وقتی چشامو وا کردم، تو ریکاوری دکتر بیهوشی کنارم نشسته بود، گفت خوبی؟ گفتم آره
دکترم اومد و گفت ماشالله یه پسر تپلِ 3640 کیلویی
گفتم سالمه؟ گفت آره سالم سالم
بعد دکتر رفت و من کلی مخِ دکتر بیهوشیِ بنده خدا رو خوردم
همسرچه اتاق وی آی پی رو گرفته بود و با سفاش آقای دکتر ما اجازه داشتیم بیشتر از 1 همراه داشته باشیم
اومدم تو اتاق و پسرچه رو آوردن و تماس پوست با پوست رو با دو ساعت تاخیر برقرار کردیم :/ پرستار کمک کرد و بهش شیر دادم، لحظه ی خیلی شیرینیههههه
فقط بدی ماجرا این بود که باید تموم مسایل مربوط به هر دو نوع بیهوشی و بی حسی رو رعایت میکردم :(
مامانم اینا تو راه بودن، برنامه دیگه عوض شده بود و مامان و صفورا با بابا اومدن و همزمان با ساعت ملاقاتیا رسیدن
و این بود خلاصه ماجرا ؛)