جرقه مامان و باباجرقه مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

Before you were conceived I wanted you...

دنیا اومدن رادوین

1393/8/4 15:6
نویسنده : مامانِ جرقه
231 بازدید
اشتراک گذاری

بطور خلاصه میشه این که:

طبق برنامه ریزی باید 21 مهر زایمان میکردم آرام مامان و خاله صفورا هم واسه یکشنبه شب بلیط داشتن که بیان تهران، قرار بود 4 ش شب هم بچه ها با بابا بیان پیشمون و جمعه برگردن

 

جمعه شب 18 مهر من درد داشتم و چون تا اونموقع درد اینطوری نداشتم و انقباض رو هم دکتر بهم گفته بود چطوریه و خودم هم زیاااد راجع بهش خونده بودم، تایم گرفتم و دیدم بله هر نیم ساعت یکبار درد 20 30 ثانیه ای دارم و انقباضه و غ قابل تحمل!

زنگ زدم به بیمارستان آبان و گفتن که برو همون ساوه چک شو و اگه انقباض بود سریع حرکت کن و بیا

ما هم همینکارو کردیم، ساعت حدودای 2 صبح بود، تو ماشین زنگ زدم به مامانم (که البته همسرچه و مامانش معتقد بودن که بنده خدا رو زابراه نکنم اما نمیشد که) حدسم درست بود و مامای بیمارستان ساوه تایید کرد و گفت هرچه سریعتر ساکتو جمع کنو برو

ساعت نزدیکای 3 بود و منم چون قبلا ساکم رو کامل بسته بودم ، با اینکه تاکید کرد حموم هم نرم! اما رفتیم! مامانم دوباره زنگ زد که هول نکنیا 6 7 ساعت تایم داری :) اما من ریلکس بودم و با اینکه داشت تموم حساب کتابام به هم میریخت اما خوشحال بودم! پسرچه داشت خودش روز دنیا اومدنش رو تعیین میکرد و باز هم عددشو دوووست داشتم؛

پررو پررو هم بعد از آماده شدن با همسرچه چندتا عکس تو اتاق نی نی چه انداختیم و آخرین دوتایی بودنمون رو تقدیر! کردیمو،

ساعت 3 و 33 دقیقه از ساوه حرکت کردیم به سمت بیمارستان آبان، دیگه تو راه دردام به حدودای هر 10 مین یه بار رسیده بود!

ساعت 5 و 7 8 دقیقه بود که رسیدیم بیمارستان و اونجا هم معاینه شدمو سریعا زنگ زدن به دکترم و گزارش معاینات رو دادن و ایشون هم گفتن که هرچه سریعتر منو آماده کنن واسه اتاق عمل و خودشون هم سریعا اومدن

ساعت حدود 6 رفتم اتاق عمل و کادر بیهوشی اومدن و بی حسی گرفتمو (اصلا جای آمپول رو حس نکردم) و آروم خوابوندنم و منتظر که بی حس شم، خلاصه ش این که هر چی موندیم پاهام نه سنگین شد نه گرم نه به گز گز افتاد! و تو فیلمِ رادوین من در حال چک و چونه زدنم که من بی حس نشدما جراحیم نکنین(!) بنده خدا میگفت خانوم مگه ما سلاخیم :دی

خلاصه بیهوشی رو گذاشتن و من با تموم وجود نفس میکشیدم که سریع بیهوش شم و نکنه درد رو حس کنم!!! :)))

یهو چشام گرم شد و ...

وقتی چشامو وا کردم، تو ریکاوری دکتر بیهوشی کنارم نشسته بود، گفت خوبی؟ گفتم آره

دکترم اومد و گفت ماشالله یه پسر تپلِ 3640 کیلویی

گفتم سالمه؟ گفت آره سالم سالم

بعد دکتر رفت و من کلی مخِ دکتر بیهوشیِ بنده خدا رو خوردم زبان

 

همسرچه اتاق وی آی پی رو گرفته بود و با سفاش آقای دکتر ما اجازه داشتیم بیشتر از 1 همراه داشته باشیم

اومدم تو اتاق و پسرچه رو آوردن و تماس پوست با پوست رو با دو ساعت تاخیر برقرار کردیم :/ پرستار کمک کرد و بهش شیر دادم، لحظه ی خیلی شیرینیههههه

فقط بدی ماجرا این بود که باید تموم مسایل مربوط به هر دو نوع بیهوشی و بی حسی رو رعایت میکردم :(

مامانم اینا تو راه بودن، برنامه دیگه عوض شده بود و مامان و صفورا با بابا اومدن و همزمان با ساعت ملاقاتیا رسیدن

و این بود خلاصه ماجرا ؛)

پسندها (3)

نظرات (3)

مامان تینا و...
7 آبان 93 15:02
تبریک میگم
مامانِ جرقه
پاسخ
ممنونم
آریا، مامانی و بابایی
10 آبان 93 9:56
قدم نو رسیده مبارک باشه لطفا عکس این گل پسری رو برامون بزارین
مامانِ جرقه
پاسخ
خیلی ممنونم انشالله وقت کنم چشم
ملیحه ع پ
17 آذر 93 14:12
سلام وبلاگتون خیلی قشنگه، ایشالا پسری زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه. از طرف من ببوسیدش.
مامانِ جرقه
پاسخ
ممنوووووووووونم