جرقه مامان و باباجرقه مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

Before you were conceived I wanted you...

آغاز!

1392/11/28 12:13
نویسنده : مامانِ جرقه
165 بازدید
اشتراک گذاری

تعطیلیه 4 روزه ست و همه اینجان (22 بهمن تا ولنتاین)، بچه ها (غزل و آرمان و عسل) بالا پیش ما هستن و داریم خوش میگذرونیم و من غافل از سیکلم! حالتهای عادی همیشگیِ پایان سیکلو دارم اما خیــــــلی خفیف، طوری که میشه گفت بدون علایم بود که فراموش کرده بودم.

 بعد از دو روز یهو کله ی سحر از خواب میپری و یه چیزی تو ذهنت میگه نمیخوای تست بذاری؟!!

از فکرت خنده ت میگیره آخه چطور ممکنه به این زودی؟!

اما حس اولین تجربه ها باعث میشه همون کله سحر با چشای خواب آلود میری دستشویی و بی بی چک رو تست میکنی - همسرچه 5 تا ابتیاع نموده بود :) - خوابت میاد و نمیخوای سرپا بمونی در حالیکه داره کار خودشو میکنه و تو میبینی هیچی نیست میای به سمت بیرون که یه هاله ی کمرنگ میبینی روش ، فکر میکنی توهمه و تاری چشات، حس برگشتن نداری و در حالیکه بچه ها پایین تختتون خوابیدن آروم آروم میای سمت تخت و میذاریش رو تخت و همونطور که چشمت روشه! دنبال موبایل خودت یا همسرچه میگردی که نور بندازی روش و این موقع کاملا جاالب! همسرچه هم بیدار میشه -بدون اینکه بهش گفته باشی- و بدون پرسش! دست زیر سر و با لبخند درحال نگاه کردن به بی بی چک منتظرِ نور توئه :)

نور میدی و دنیا دور سرت میچرخه! پررنگه پررنگ، پررنگ تر از خط کنترل :) وصف حالم تو اون ساعت و اون لحظه غیر ممکنه :) خوشحال بودم میترسیدم میخندیدم میلرزیدم و اصلا برام غیر قابل باور نبود، وصف حال همسرچه باز راحت تره شادیِ بی نهایت و باور سریع و بدون شک و اینکه محکم بغلت کنه و بگه "میـــدووونستم، دیدی گفتم تو اولین ماه نی نی میااد؟!" و من گیج تر میشم و فکر میکنم آخه چطور ممکنه؟! جرقه ی مامان و بابا چقدر منتظر بودی عزیزم؟! ... :/

صبح 5 شنبه 24 بهمن 92 رفتیم آزمایشگاه و آز بتا دادم، (قبل آزمایش همه ی بی بی چکها رو فوتِینا کردم :) ) من خونه موندم و همسرچه رفت بگیرتش (به دلیل مهمون و شک برانگیز بودن) طاقت نیاورد که برسه خونه و زنگ زد و جوابشو خوند :) و خوشحالتر شدیـــــم :*

خلاصه که دوستِت دارم خیلی زیااااد جرقه ی من

 

سامره نوشت: چقدر وقتی میفهمی که یه جرقه تو دلت داره شکل میگیره اوضاع پیچیده میشه! پیچیدگیشم از اونجایی نشئت میگیره که تعطیلیه و همه هستن و نمیخوای که لو بری :) از طرفی میترسی ناخواسته به بلورِ تودلیت آسیب بزنی :|

اپیزود اول: داری با بچه ها بازی میکنی و آلارمت یادآوری میکنه که اسیدفولیکتو بخوری، سریع پا میشی و میری آشپزخونه که قرص رو بخوری و سریع برگردی سر نوبتت :) پات میخوره به میز آشپزخونه و گرومپی میخوری زمین :) همسرچه با سرعت نور میاد و کمک میکنه پاشی :/ درد انگشت اضافیِ(!) قرمز شده بدتر از زمین خوردنه س!

اپیزود دوم: موقع نشستن رو مبل پسرخاله ی کوچولو اما تپلوت با آرنج فرود میاد رو شیکمت :/

اپیزود سوم: مهمونیِ شام خونوادگیِ خونه ی پسردایی همسرچه و نی نای نای :) باید هر دقیقه تکرار کنی که دلت درد میکنه و غذا زیاد خوردی و نمیتونی زیاد برقصی :) اما با اینحال فقط میتونی از رقص بندری در بری :/ و بقیه ی قرجات رو انجام میدی مجبوری مجبووووور :)))))

و اپیزودها ادامه دارد و میشه مصداق بارز این شعر:

گر نگهدار من آنست که خود میدانم

شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد :)

اینه که توجه مان رو از اپیزودها به صحبت با نی نی چه معطوف میگردانیم ( نخ سوزن که قند تو دل همسرچه داره آب میشه )

 

پ.ن.: LMP من ( اولین روزِ آخرین سیکلم) 26 دی ماه بود که رشت بودیم، به دلیل این که درست یک هفته بعد از اولِ سیکلم سرماخوردگیم دوباره عود کرد، مطمئن بودم که نباید این ماه رو حساب کنم! پس اصلا بهش فکر نکردم؛ از طرفی به دلیل تعطیلی های زیاد این ماه (برف و ...) همسرچه خونه بود و کلییی بهم رسید تا سرماخوردگیم زود خوب شه و کلییی فیلم دیدیمو بازی کردیمو اصلا بهش فکر  هم نکردم ، حالا هم خیلی خوشحالم اصلا باورم نمیشه که تو اولین ماه مامان شده باشم :)))

 

امیدوارم همه چی خوب پیش بره ،دل تو دلم نیست که زودی به همه اعلام کنم :))

 

خدایا شکرت ، این ولنتاین بدون این هدیه ت هم خیلی رویایی و قشنگ بود (دهمین روزعشقه منو همسرچه) اما با هدیه ت تکرارنشدنی شدهههه :* ♥

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

DaDa
27 بهمن 92 9:50
عزیزم ... چقدر قشنگ نوشتی ... اشکم رو در آوردی خووووووووووو ! باز هم یه عالمه تبریک
مامانِ جرقه
پاسخ
قربووونت برم عزیز دلم بوووووووووس
خاله سمیرا
27 بهمن 92 13:10
ایشالا که خواهرزاده خوشگلمو به سلامتی دنیا بیاری و بارداری و زایمان راحتی داشته باشی
مامانِ جرقه
پاسخ
قربون یو خاله خوشجلههههه